/.
سالنامه منورم رو ورق می زدم که امسال ، برگای سفیدش مایه ی خجالت قلم شدند.
دو مطلب از دو جایش را برای خودم نوشتم تا هر روز که به وبلاگم سر می زنم اول ببینم که چقدر ناشکرم و بعد بزرگترین هدیه اش را ببینم و شرمنده شوم ، که کمتر ناشکریم را بشنود.
.
.
.
.
می خواهم بسپارم خودم را به باد
آخر از دست دادم همه را حتی داد
فردا نگویی تو به من که چه کردم
روزگارت مرا داده بر باد
.
.
.
از روزی که بهترین تو را خواستم ، اجابت کردی ... می دانم .... گرچه زمان نمی گذرد ....
از آن روز خمیر وجود مرا در خم و پیچ حادثه ها و لحظه ها و همین زمان ، چنان شکل داده ای و چنان تغییر داده ای قالب مرا ، که خودم هم در
میان این خط و خطوط مات می مانم وقتی که گذر ثانیه ها را دنبال می کنم .
آن چنان قالب بیهودگی را شکستی و آن چنان تغییرم دادی که خود مانده ام .... عجبا!!
گاهی که به خواسته ی خود می نگرم به خود می گویم : چه خواستی که خدا تو را از نو آفرید ؟!!!
گرچه به ناسپاسی های من رنگ شکر می زنی تو ، آنقدر رحیمی که به دردی نمی زنی ، به من ....
هر کس نداند ، خود که می دانم پیش تو چقدر روسیاهم ...
می دانم خواسته ام کمال نبود اما تو داری می رسانی به کمال ، گرچه فاصله هست هنوز از خاک تا افلاک تو ، اما من خیلی خوب ....
در عجبم با این همه ناسپاسی من ، با این همه گناه و کج روی من ، تو دل نمی کنی ز من ...
همچنان این خمیر را شکل می دهی انگار که از نو می آفرینی اندیشه ها و اعتقاد های مرا ....
سپاس خدا از یک بنده ی ناسپاس .............................................
چهارشنبه 89/11/20 |
()
پـــــلاک