/.
خواستم از تو بنویسم دیدم هیچ نمی دانم ، از چه بنویسم !!! تو را هیچ نمی شناسم . خوش به حال آنکه می شناسد تو را حتی به وسعت یک واژه .هر بار که گره افتاد و ذکر تو نذر کردم ، خدا عطا کرد ، بی آنکه بدانم ذکر تو گره ها را باز می کند. گاهی که حرف ها می سوزاندم ، به این فکر می کنم که تو نیت بودی آرام می گیرم و تو خوب می دانی . بگذار چشم ها بنشیند جای عقل ، خدا هدایتشان کند ....
نمی شناسمت که این شده ام . اگر بدانم تو را ، زندگی ام چه می شود !!! اصلا زندگی چیست ، چه ناب می شود روحی که او دمیده و از جنس اوست !!!
/.
چند شبی هست می خوام اینارو بنویسم و ... هی امشب فردا شب می شه ....
راستش این وبلاگ قرار نبود این باشه . قرار بود اونی باشه که اسمشه اما خب نصف نصف اون نیمچه هم نبوده تا امروز. تنبلی ، بی حوصلگی و اتفاقات روزانه .... نه ، اینا نبود ، می گم . چند سالی هست که زندگیم داره زیر و رو می شه و این رو خوب لمس می کنم . نمی دونم این آدم بده چی داشته ، چیکار کرده که حالا اینطوری شده !!! . هیچی نداشته ، کلا نداشته هاش همیشه زیادترند . عقاید و افکارم زیر و رو شده ... چی بود خدا ، چی شده حالا ... حالا نه اینکه خیلی خوب شده ها ، نه. باز با این حال ناسپاسی هامو یا گناهام نشون می دم .... این ایام فاطمیه که می رسه ، تلنگرش برای من از محرم سنگین تره ، خدا رو چه دیدیم ، شاید این فاطمیه دلمون رو حسینی حسینی هم کرد ( مبتلا شده ام بد)
چند شبا پیش یه خوابی دیدم ( خدا نصیب همه بفرماید) فردا شبش قبل خواب تسبیحمو گرفتم دستم که خیلی هم دوسش دارم .... گرفتم دستم شروع کرده به دونه انداختن . جاتون خالی نباشه ، داشتم می شمردم حق الله هایی که به گردنمه ... چقدر حق الناس گردنمه ... با این حق الناس ها چی کار کنم !!! چقدر نذر ادا نشده دارم .... جاتون خالی نباشه تسبیح کم اومد ، تنم لرزید ، خدایا مهلت بده تا که صاف کنم اینارو ... جالبه که وقت کمیل چه خیالم راحت بود ... اینارو فراموش کرده بودم ... اینا که یادمه وای به حال اون گناهایی که یادم نیست و خبر ندارم .... راست می گن خواسته هاتون از خدا بزرگ باشه بزرگ ، اخه وقتی اون بزرگتر رو بخوای بهت می فهمونن که کجای کاری و چی خواستی ... لقمه ی بزرگ خواستی ، حالا یا جاده ی خراب رو تا اینجا صاف می کنی تا به اون بزرگه برسی یا اینکه از اون بزرگه دست می کشی .... دیدم عجیب نداشته هام چه زیادند و داشته های من باعث دوزخ ...
سرتون رو درد آوردم ... چی می خواستم بگم ، چی شد !!!
راستش وبلاگ و ما ادراک رو چند وقتی هست پیداش کردم .... دیشب وقتی آن سوی هستی قصه چیستش رو خوندم ، یاد قلم خودم افتادم ، عاشق هر کی باشی براش ناب ترین ها رو خلق می کنی ... تازه یاد خودم افتادم ... می نوشتم گمش کردم اما انگاری باورش نکرده بودم ... این زهیر تلنگر آخر بود ...
چقدر بد می تونم باشم که اینطور ناسپاسم و چقدر بزرگوارند که یادم می اندازند که اینی نیستم که باید باشم . منکه انقدر دوستتون ندارم ... اخه دوست داشتن به معرفته ... منکه ندارم این معرفت رو .... چیدمشون کنار هم ، این ایام و آغاز راه و خواب و قلم ....
می خوام برم تا اخر فاطمیه ... برم با خودم خلوت کنم ... برم سراغ خودم و اونی که باید باشم ... حالا فهمیدی چرا این وبلاگ اونی نبوده که باید باشه ؟؟؟
دعا کنید برگشتم اونی باشم که دوست دارند باشم اگه عمری بود ، اگر خدا بخواهد ...
چهارشنبه 90/1/24 |
()
پـــــلاک