/.
این قصه ، عجب قصه ای ست . قصه ی دل هاست . اشتباه نکن ، عشق و قاشقی نیست اما مجنونی چرا ... حرف سر دل سپردن است و با فرهاد کاری نداریم ... در حال حاضر کوه کن خراب کن نمی خواهیم ... اصل بر سر شیدایی ست ... کوه کن باشی و مجنون نباشی به چه درد ما می خورد ؟؟!! این روزها دل صاف سیری چند ؟؟؟ است . تا فکرشان به خطا می رود ، اصل را خط می زنند ، نه اینکه دردی حس نمی کنند گمان می کنند اصل خودشانند و تمام . ملاک چیز دیگریست که شاید در آن لنگ می زنند ، نه اینکه حال فعلی شان نباشدااا ، نه ، القصه دلی ست...
القصه دلی ست که تو را ندارد ... وقتی ندارد از هر چه بگویی در کارش غش دارد . این غش با همان ریایی که تو می گویی هیچ فرق ندارد الا اینکه غش عمل است و ریا ثمره اش . تو مکرر گفتی باطن ، اما اینان انگاری قصدشان نماست . روزی حنجره پاره کردند و داد زدند بطن نما امروز تیشه به ریشه ی این بطن می زنند ...خب ، بیشتر خوانده اند ، بیشتر بحث کرده اند و پرسیده اند ، بیشتر هم می فهمند ، جای نافهم هایی چون من کجاست ؟!!
معرفت از که بردی که امروز همه را با علم حروف می سنجی ؟؟!!
گاهی شک می کنم که مکتب های زمین خورده را اینان علم می کنند ناخواسته .. دل بی غش و ریا که فقط تو را می خواند و از تو می ترسد ، تو را از یاد نمی برد که ... این دل ها درد دارند ، درد دلی که جز تو دوایی ندارد .... گاهی می مانم این چیز سختی ست که تو را داشته باشند تا بی غل و غش بمانند ، تا هر چه می بینند درست ببینند و هرچه می شنوند درست بفهمند و تا اینکه خوب خوب بصیرت داشته باشند ؟؟؟
چقدر آقا گفتند بصیرت و انگار دارد از یاد می رود کم کم... آی بصیرت .... بعد از واقعه بفهمیم چه کرده ایم ، گریه برای حسین چه فایده دارد ؟؟؟ چشمت را امروز باز کن ... منکه هیچ ندارم ومقامی، تا که نصیحتی کنم تو را ... تنها خدا را دارم و قران و فانوس هایش را
گاهی فکر می کنم اگر قرانت نبود من باید چه می کردم وقتی میان آن همه قضاوت گیج می ماندم !!!
چه فکر کرده ای ؟ همه را به راه خطا می کشاند دشمن قسم خورده ، تنها باید شیدا باشی آن هم نه عاشق هر که ، گرچه او که ، که نمی شود ... عاشقش که باشی دستت را رها که نمی کند هیچ ، به قدر عشقت هم نمی گذارد که رهایش کنی ... حالا بیا دم از هرچه می خواهی بزن ... از سیاست بگو و از خدا ... از شخص بگو و از قیام ملت ها ... کمی که به خطا بروی سایه ی تلنگرش را بالای سرت می بینی ...
وقتی تو را ندارد همین می شود دیگر ... به زور یا یزید می خواهد رای جمع کند ... می خواهد بازخواست کند ، از یاد برده که نگاهش می کنی و برایش کتابی از جنس ندامت هم می نویسی ... خدا! بماند بعضی ها نوشتند که" اینروزها پست و مقام آدم را از این رو به آن رو می کند" .... البته این نگاه آنهاست ... شاید هم فکر می کنند اگر رای نمی دادند او را به این مقام و پست نمی رساندند ... تو مراقب واو به واو قلم ما باش خدا ... از یاد نبرده ام که در بحبویه ی روزهای فتنه ، من نوپا را چگونه نگاهم داشتی که اگر نبود نگاه تو به این دل روسیاه ، شاید نبود امروز میان این واژه ها ... یادت هست : خدایا .... (1) به کجا می روند ... اینروزها هم هر که به بزرگی دانش خود نقد می کند و می نویسد وخلاصه مفسر زیاد است ، خدا "باز هم همان حکایت همیشگی" هر که حرف خود را می زند اما تو چه روشن می گویی(2) مگر نه اینست که این کتابی ست برای همه قرون !! پس چرا بعضی ها نمی خواهند باورکنند ؟
او همان است که برای ماندنش شهدا دست به دعا بالا بردند ، حالا امروز عده ای قلمشان راچماق کرده اند بر سرش و دم از این می زنند که اشتباه کرده اند ...
می خواهید رای شما را هم پس می دهیم.. این انقلاب به گفته ی بزرگان ، ریزش و رویش های فراوانی به خود دیده ... شما هم یکی از آن همه ریزش ها ... شما ندیدید ...
فکر می کنند که دخیل بودند بی اذن تو ؟؟؟... خدا می بینی ... درد همین دل ست که لغزیده .... اصلا بگذار ما را دیوانه بنامند ...
تو نمی دانی وگرنه خیلی ها خوب می دانند که او چگونه عزم آمدن کرد و مانده و می ماند ... حالا حساب این را هم بکن که قرار است روزی برای حرف هایی که می زنی و می نویسی حساب کتابی پس بدهی ...
خدا ! عاشق زیاد است وگرنه مرد راه کم ، شاید همین است که سال ها منتظر 313 یارست ... حالا عاشق کوه کن باش ندانی برای که و چه ، چه فایده ؟!
****
(1) , (2) بین من و اوست ...
سه شنبه 90/2/20 |
()
پـــــلاک