/.
اَعُوذُ بِاللّهِ تَعالى مِنْ جَوْرِ الْجاَّئِرینَ وَ کَیْدِ الْحاسِدینَ
فصل، پاییز.
روزها به وقت خانه تکانی ست .
سیاهی دل را زلال ِ دل می شوید هم ....
مادر ملحفه ها را برای شستن درآورد.
ملحفه ی زیرین بالش لک دار بود، آن سمت َش که به سمت دیوار بود. کرک های بالش را هم من حلاجی کردم، مثل یک پنبه زن، حلاجی کردم همه اشک های فراموشی را، همه ی بغض ها ی بی صدا را .
ملحفه ها را شستم، آن یکی که لک داشت، سیاه شد.
چند ماهی ست که راحت شده ام از آن اشک ها، حالا دیگر ردِّ پایی ازشان نیست که نیست.
.........................................................................
دلم برای "او" تنگ شده، بی هیچ حرفی، بی هیچ صحبتی، قراری، بی هیچ، هیچّی. آن اندازه که دل هم مبهوت است!!!
خوب که مرور می کنم می بینم که آن نگاه ها... را می شناسم،خیره شدن ها... را، من با این ادبیات عمری ست که مأنوسم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خدیا! اگر می نویسی، بهترین ها را بنویس.
***نوشتم اولین َ ش را برای "او".
از آنِ :
حرف گذشته , آب ,
شنبه 92/7/13 |
()
پـــــلاک